امروز بابا امیر ساعت سه و نیم بعد از ظهر از دانشگاه اومد ولی گل پسر خواب بود . سپهر به محضی که از خواب بلند شد و باباشو دید بغض کرد و یه گریه ای هقهقی راه انداخت که نگو و نپرس
دلش واسه باباش تنگ شده بود و این اولین باری بود که اینجوری بغض می کرد . و من بدجوری دلم واسش سوخت
و من و بابایی با همدیگه کلی باهاش بازی کردیم تا آروم شد و خندید.
آفرین سپهر گلی که میره پارک بازی می کنه و خنده رو هم هست.
آخی که دلش برا باباش تنگ میشه.
مرسی دایی
آخه چی کار کنم دلم واسه بابام زود زود تنگ می شه
مامان لیلا چرا دایی بهروز کامنت میزاره تایید نمی کنی؟