سلامممم این هم چند تا عکس از پپلی مهربون
مامانی میخام کمکت بدم
وقتی بابایی نیست با مامانی دست به یکی میکنیم و آن آن میکنم(روزبارانی انزلی)
لب دریا انزلی
میخام برم بالا حالا ببین ....
میشه بارفیکس رفت نه؟!...
سلاممممم
امروز ارمیا خونمون بود پسری خیلی خیلی از ارمیا خوشش اومد آخرین بار وقتی 5 ماهش بود اونو دیده بود که خیلی کوچولو بود ولی امروز قشنگ باهم بازی می کردند و یه کار بامزه اینکه پسری می رفت خودشو قایم می کرد و یکدفعه بیرون می اومد و به خیال خودش دالی بازی می کرد و ارمیا هم از خنده ریسه می رفت و این کارش هم منو و هم مامان ارمیا رو خندوند.
امروز متوجه شدم که سپهرم رابطه اجتماعی خوبی با هم سن و سالاش داره و خوب از عهده این کار بر میاد و این واسم خیلی شیرین بود و چه شیرینی بیشتر از اینکه ببینی غنچت روز به روز داره میشکوفه و تبدیل به گل میشه.
راستی الان حدود یه هفته است که قندکم با اون پاهای کوچولوش قدم ورمی داره و راه میره البته اولش یه دو تا سه قدم بود ولی الان یه مسیر کوتاه رو بدون کمک می ره و بابت اون از خدای مهربونم شاکرم که توانایی راه رفتن را به گل پسرم داده .
تولدت مبارک غنچه مامان
یک سال از حضورت در این دنیا می گذرد و همچنان که زندگی را برای ما پرجوش و خروشتر از گذشته کرده ای به خود می بالیم که توانستیم تو را در دامان خود پرورش دهیم و تو را با دنیایی غیر از دنیایی که ۹ ماه سپری کردی عادت دهیم
می نویسم به یاد آن زمان که اولین بار چهره ی ماهت را بر ما نمایان کردی و
اشک شوق را بر چهره ی من و پدرت نشاندی
می نویسم به یاد اولین ساعاتی که قدمهای کوچکت را بر زمین خدا نهادی و با گریه قشنگت مژده ی آمدنت را دادی
می نویسم به یاد اولین باری که در آغوش گرفتمت و با ولع کودکانه ات ازشیره ی جانم خوردی و مرا سرشار از غرور مادرانه کردی
می نویسم به یاد اولین خنده هایت به یاد تمام شب زنده داریهایت و به یاد تک تک روزهایی که بزرگ شدی و قدکشیدی و مرا سرمست از این بالندگی کردی
می نویسم به یاد تمام روزها و شبهایی که احساس خستگی را بر خود احساس کردم ولی دیدن زیبایی های وجودت و دمی آسودن در کنارت تمام خستگی ها را از من می گرفت
می نویسم به یاد همه ی تجربه های زیبای مادر بودنم در این یک سال و در پایان می نویسم به یاد روی ماهت
زندگی را با تو معنایی دگر است....
تولدت مبارررررک