آتلیه دایی مجید


نمیدونم چرا همش میگن سپهر اینجا رو ببین (اصلا با این کارای شما خندم نمیاد) اینجا که آتلیه نیست اتاق منه!



روز اول

سلام من سپهرم الان ۵ ماه و یک روزه که پامو تو این دنیای عجیب غریب و دوست داشتنی گذاشتم .اصلا می خوای از همون روز اول واستون تعریف کنم چی شد ، من ساعت هشت ونیم روز جمعه دوم مهر بدنیا اومدم خیلی بی تاب بودم مامانمو ببینم و پیشش برم ، اصلا می خواستم ببینم چه شکلیه تازه گشنمم شده بود تا بالاخره بعد از تقریبا یک و نیم دو ساعت پرستار مهربونی منو برد پیش مامانم ، خیلی خوشحال بودم ، آخ جوووونم باور نمی کنم دارم مامانمو می دیدم خیلی خوشحال بودم آره بوی خودشه من سعی می کردم بتونم ایش بخورم و با کمک مامان فاطمه و زن دایی زهرا برا اولین بار ایش خوردم نمی دونی چقدر چسبید ، آخیش سیر شدم و نفهمیدم کی لالا کردم ، وقتی بلند شدم صدای یه آشنای دیگه اومد آره درست حدس زدم این بابامه که از خوشحالی موقع حرف زدن صداش می لرزید ، چشمامو باز کردم و نگاش کردم چقدر قیافش مهربون بود .</p><p>زیادی سرتونو بدرد نیارم خلاصه بعد از بیمارستان حدود 10 روز خونه مامان فاطمم بودم وبعد از اون 4 روز رفتیم خونه مامان جون حاجی و خلاصه بعد از چهارده روز خونه خودمونمو دیدم و خلاصه بعد از گریه های شبونم که خیلی شرمنده مامان و بابام هستم ( آخه چی کار کنم دلم درد می کرد دست خودم نبود) ولی حالا دیگه بزرگ می تونم صداهایی از خودم در بیارم آگو ا آگو آآ، غلت می زنم ولی نمی تونم برگردم ، اینقدر اینور و اونور می شم وقتی نتونستم یه کوچولو نق می زنم تا مامانم منو بزاره اونور ولی آخرش یاد می گیرم به همین زودی ...وقتی مامانم شعر می خونه یا بابام حرف می زنه خیلی میخشون میشم دوست دارم مپل اونا ادا در بیارم ، حرف بزنم و صدای اونا رو تقلید کنم راستی یه وقتایی با بابام کارتونم نگاه می کنم . چند تا هم دارم رئوف پسر عمم ارمیا و بردیا و سارا و نگار و سارا دختر دایی هام 8 ماه ازم بزرگترن راستی منم اونو رو خیلی دوست دارم

این هم چند تا عکس از پسر کوچولوم 

_________________________________________________________________________

بغل خاله هدیه



آخیس (مامان قربون خوابیدنت بره)



گریه واسه لباس عوض کردن